۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

کلی برنامه وسیع داشتم،کلی شوق،کلی انرژی برای تبدیل شدن به آدمی که بهش افتخار کنه و دوستش داشته باشه حتی...
برای شروع تصمیم گرفتم زندگی کنم و درس بخونم و کار کنم،استخر رفتنم و برنامه ی شنام جدی شد،رفتم دکتر تغذیه ولی ....
الان دیگه یه اپسیلونم شوق و حوصله برام نمونده
هرکاری میخواد بکنه،هر جایی میخواد بره
من فقط دوسش دارم،زیاد
اما متاسفانه هیچ گه مثبتی نمی تونم بخورم
ینی در توانم نیست

هیچ نظری موجود نیست: