آخرین طناب اتصال به دنیای واقعی هم که تو بودی رو بریدم،و در واقع بریدم...
۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه
کاش می شد از تو یه آسمون ساخت،یه آروم آبی پر ابر بهاری که هروقت دلم خواست آروم آروم بباری....
یه دنیای ایزوله شده از تو و با تو ساختم که هیچکس و توش راه نمیدم.حتی خودتو
wind of change...
واقعیت اینه که فراموش کردن کار سختی نیست.همیشه آدم های بهتری هستن که میتونن یک جای خالی رو پر کنن.سخته،طول میکشه.ولی هستن...
قصه بافتیم برا خودمون که این فلانی نمیشه،این خنده های فلانی رو نداره و ال و بل...
اینهمه آدم تو دنیا دارن با کسایی زندگی میکنن که دوسشون ندارن.چه فرقی میکنیم ما با بقیه؟
حتی اگر آدم های بهتری هم بودن ولی دیگه پایی برای همراهی نمونده بود اتفاق خاصی نمیفته.زمان که بگذره خیلی چیزا تغییر میکنه.فقط اولش آدم داغه نمیفهمه. یا تعصب داره میگه من تا آخر عمر فراموش نمیکنم...
قول نمیدم یک زمانی برسه که همه چیز درست بشه که نمیشه،نمیشه!فقط یک وقتی میاد که دیگه یادت نیست دلت واسه کی داره تنگ میشه،یه تیکه از روحت و کی کنده برده و پس نمیاره...
حتی وقتی خود طرف هم بیاد دیگه نمیشناسیش،اونوقته که دیگه خودشم نمیتونه اوضاع و درست کنه...
^ اگه قرار بود همه چی مثل روز اولش بشه دیگه روز دوم و سوم نمیشد؛می شد همون روز اول.
^مرگ اونقدر نزدیک هست که همه چیزو ول کنم بره.حتی چشمات که تنها پناه بود...
۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه
۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه
oh ! did I almost see what's really on the inside ?!
میدونی مسئله اینجاست که من نمیخوام برای هیچ کدوم از اینا تلاش کنم.نه برای کار کردن تو فلان آتلیه ، نه برای پاراگلایدر رفتن ، نه برای همه جای دنیا رو دیدن ، نه برای همه ی تئاتر ها رو دیدن ، نه برای پیانو یاد گرفتن ، و...
نه حتی برای به دست آوردن تو!
آخه میدونم هیچ کدوم به درد نمیخورن،یعنی منظورم اینه که برای هیچ کدوم اگه ازم بپرسی خب آخرش که چی جوابی ندارم...
و من دلم نمیخواد ازون آدمایی باشم که خودشون گول میزنن و دنیا رو تو عشق ، هنر ، فلسفه یا از این دست چرت و پرت ها میبینن!
اشتراک در:
پستها (Atom)